بارجه گیرها

محمد حسن ابوحمزه
M.HASSAN.A@yahoo.com

به نام خدا
برجک
هر چه زمان ترخيص نزديکتر می شد،التهاب بيشتری پيدا ميکرديم. استوارفيروزی که سالها بود با پادگان وسرباز سر وکار داشت می گفت : اين پايان خدمت ديدن داره. مثل اينکه برای فرمانده گردان هم اين پايان دوره جالب بود چون در صبحگاه گفته بود : بايد تلاش کنيد اين روزهای آخر را به خوبی پشت سر بگذاريد تا با خاطره خوش جشن بزرگ پايان دوره را برای شما برگزار کنيم. قديمی ترها ميگفتند سرهنگ هيچوقت در جشن شرکت نمی کرد وحتی حرفی هم راجع به آن نمی زد.
اينکه چرا همه می خواستند پايان اين دوره راببيند مربوط می شد به يک نفر،د يپلم وظيفه هومن باهر راد.
روز تقسيم من به پايگاه هوائی دزفول افتادم . بخاطر مريضی پدرم با معافيت من مخالفت شده بود ولی بايد در شهر خودمان خدمت ميکردم. هومن نيز بايد خودش را به پايگاه معرفی ميکرد. پدر هومن متوجه شد که من و هومن بايد خودمان را به پايگاه هوائی دزفول معرفی کنيم و خانواده من هم ساکن دزفول هستند خوشحال شد. خيلی زود بليط هواپيماتهيه کرد . شب را درمنزل آنها که باغ بزرگی بود گذرانديم و بعد از ظهر روز بعد به اهواز رفتيم.در فرودگاه راننده او منتظر ما بود، با شورلت مدل بالائی که آن روزها تعدادشان خيلی کم بود. معلوم شد توقف يک شب ما در تهران بخاطر رسيدن راننده با ماشين قبل از ما بوده است.
پدر هومن همه کارهای اداری را انجام داد و آخرين ناهار ، قبل از پروازش را هم به اتفاق در خانه ما خورديم. البته مقايسه خانه ما با باغ بزرگ آنها در بهترين نقطه تهران اصلا درست نيست. شايد می خواست با خانواده من آشنا شود و خيالش از اينکه ممکن است هومن در اين مدت به آنجا رفت وآمد کند راحت باشد و راحت هم شد . وقتی به پدرم قول می داد از دکتر ماهری برایش وقت می گيرد گفت : از آشنا شدن با شما و خانواده شما خوشحال هستم و خيالم برای هومن راحت شد.
ديگر ما بوديم وروزهای سخت دوران خدمت. روزهای خوش و گاهی ناخوش ، نگهبانی های طولانی، تنبيه های دسته جمعی ووعد ه تشويق سربازان منظم که هيچ وقت به چشم نديديم و ما هم شديم نامنظم .تنبيه برای همه تشويق برای يکنفر، تکيه کلام استوارفيروزی بود . با اين حال هر چه بود عمر می گذشت . خوب يا بد ، سخت يا راحت.
وقتی بيشتر با هومن وخانواده اش آشنا شدم برايم سوال بود چرا با وجود نفوذ پدرش او به دزفول اعزام شده بود. شنيده بوديم بچه ها ئی با آن موقعيت ، در پايتخت و بهترين يگان خدمت ميکنند، نورچشمی.
روزی در آسايشگاه نشسته بوديم دلم را به دريا زدم وسوالم را از هومن پرسيدم. خنده ای کرد گفت :
چيه تو هم کنجکاو شدی . البته حق داری . توازهمه بيشتر از زندگی ما خبر داری. پدرم خيلی تلاش کرد من ستاد نيروی هوائی خدمت کنم. تقريبا درست شده بود. اما روزهای آخر رئيس آجودانی به خاطر اين کار از پدرم باج می خواست وپدرم هم زير بارنرفت، درگيری پيدا کرد. اون هم لج کرد منو فرستاد اينجا.
- آشنائی دوستی کسی نبود حلش کنه؟
- آشنائی توی وزارت دربار داشتيم که ماموريت رفته بود سفارت ايران تو مصر. هنوز هم اونجاست.
- خودت چی راضی هستی؟
- آره خودم دلم ميخواست يه کم آزاد باشم از خونه دور باشم گفتم هرجا شد ميرم . به زور پدر و مادرم رو راضی کردم بيام اينجا.
کم کم همه فهميده بودند که هومن با بقيه فرق دارد. درمقايسه با سربازانی که ازشروع خدمت تا پايان آن مرخصی نمی رفتند يا کسانی که هيچ ملاقاتی نداشتند، ملاقات های مکرربه همراه رسيدن بسته ها وهدايائيکه درهر مناسبتی برای هومن ارسال ميشد توجه همه را جلب کرد. در اولين عيد آن سال پدر ش برای همه بچه های گردان شيرينی فرستاده بود. نتيجه اين تفاوت ،دوستی ها ،حسادت و دشمنی هائی را برايش در بر داشت.نگهبانی درپست جنگل از آن جمله بود . پس از درگيری پاسبخش با هومن ، چند نوبت پشت سر هم اورابه جنگل فرستاد وچون هميشه ما مانند دو برادر دو قلو با هم بوديم ، اين تنبيه ناخواسته شامل من هم شد. در دورترين قسمت پايگاه که پوشيده از درخت بود بالای ديوار برجکی بود که به پست جنگل معروف بود.اطاقک آهنی وزنگ زده برجک که درجوانيش رنگ زيتونی به خود داشت سالنمای پايگاه بود. مثل ديوار سيمانی سلول زندان پر بود از تاريخ ترخيص ، يادگاری و شعرهای کوچه بازاری که از سر دلتنگی حک شده بود.نسخه دوم بايگانی آمارپايگاه.
درخت های کهنسال و تودرهم ،چنان برجک را بغل کرده بودند که الفت بين آنها آنجارا بسيار وهمناک ومرموز کرده بود.شايعه هائی هم اززبان قديمی ها شنيده بوديم ، گرفتن گروگان وزدن سر سربازان بی احتياط با سيمگارت توسط دشمن.دشمنی که نه اسم داشت و نه کسی اورا ديده بود.مثل لولوی زمان بچگيمان. شب ها ئی که هوا بارانی بود ويا حتی کمی بادمی وزيد آنجا يک جنگل ترسناک واقعی بود برای ما که تازه ازپشت ميز مدرسه آمده بوديم.
بارها نگهبانها ازترس بطرف صدا و سايه ای وياحرکت شاخ وبرگ درختان تير اندازی کرده بودند. آنجا يک تبعيد گاه واقعی بود برای متمردين.
وقتی به مرخصی شهری ميرفتيم همه جای دزفول را می گشتيم، سبز قبا، پل جديد، سد دزويا حتی شوش دانيال و شوشتر. آخرين بار که برای شنا به رودخانه دز رفتيم خيلی به ما خوش گذشته بود. هومن هم شنای خوبی داشت ساعتها شنا کرديم.اما وقتی به خانه رفتيم مادرم در آشپز خانه حسابی با من دعوا کرد و گفت : اين جوون مردم امانته اينجا. بايد مواظبش باشی، دز خُو خودت می دانی وحشيه . چقدر جوون نا بلد اون تو رفته خفه شده تو رو جون مو ديگه اورو تو دِز نبر. دنبال دردسر نباش .
- ئی از مو هم بهتر شنو ميره . خوبه خودت بيای ببينی.
- اينا که ايجور جاها نديدن ، تو حوضو نميدونم ئی جاها شنو کردن .
- حوض چيه ، استخر خانه شان خودش يه دز ه برا خودش . حوض!
- نگو دِز بگو مار خوش خط وخال.
وقتی هومن فهميد مادرم با رفتن ما به دز مخالف است ديگر به دز نرفتيم.
* * * * * *
بيست و چهار ماه رابا خوبی ها وبدی هايش پشت سر گذاشتيم. ديگر آن جوان محصل که از تاريکی شب هم می ترسيد نبوديم. پختگی رادر خودمان احساس ميکرديم. هومن خيلی راضی بود می گفت : دوران سربازی باعث شد بهتراطرافم رانگاه کنم. حالا با چشم بازوارد جامعه ميشوم. اين مدت مانند کلاس درسی بود که معرفت را در آن ياد گرفتم.
از دوروز قبل پدر هومن به خوزستان آمده بود. آخرين شب از خدمت سربازی داشت به آرامی سپری می شد. فردا آزاد بوديم. برای من زياد فرق نمی کرد. بعد از چند روز استراحت بايد می رفتم سر کار . جدا شدن از هومن برايم مشکل بود. شب در آسايشگاه يک جشن تمام عيار گرفته بوديم . هومن به همه جا سر زد وبا بچه ها خداحافظی کرد. نمی دانم چطور شد که آخر شب تصميم گرفت سری به پست جنگل بزند. می گفت از آنجا خاطرات خوبی دارم.با هم پياده به طرف جنگل به راه افتاديم.کنار ديوارآخر پايگاه وارد خيابان آسفالت منتهی به برجک شد يم. درختان دو طرف خيابان راپوشانده بودند. چه شبهائی که به ستون دو به همراه پاسبخش اين راه رارفته بوديم. برای فلک ميرفتیم ، به همراه بابای پير مدرسه.
هوای خوب جنوب و آسمان پرستاره او را به وجد آورده بود. برعکس من کمی گرفته بودم . به پشتم زد و گفت : ناراحت نباش هر ماه بهت سر می زنم . من بهترين خاطراتم رو ازتو و دزفول دارم. به آسمان نگاه کرد و نفس عميقی کشيد گفت : هی هی ، دز ، دانيال ، شوشتر از هرکدوم کلی خاطره دارم، برجک .
با سرخوشی نگاهم کرد گفت : يادته يه شب توبرجک بوديم ، ستوده پاسبخش بود می خواست خلع سلاحمون کنه. مثل اين فيلم های وسترن ، توپله ها ديدمش ايست نداده گلنگدن زدم دو زانوهدف گرفتمش.
از ته دل خنديد ادامه داد : ازترس افتاد همه پله ها رو رفت پائين. چه دادی هم ميزد :نزن نزن جون مادرت نزن منم ستوده ،باهر منم پاسبخش. نگاهی به من کردگفت :منم ول کن نبودم زيرديوارچقدرسينه خيزبردمش. لبخندی زدم. ايستاد خيره نگاهم کرد گفت : چته چقدر تو خودتی .ناراحتی؟ می خوای يه کار کنم شيش ماه اضافه بخوريم دوباره وا يسيم . روز از نو روزی از نو . هستم . مردونه مردش هستم .
گفتم : نه مع از ايکه خدمت تموم ميشه ناراحت نيسم . دوران به ئی خوبی توزندگيم نبوده حيف زود تموم شد.
- بلاخره بايد تموم ميشد. لذتش هم تو همينه که زود تموم شه. يادته اون شب بازداشت شده بودیم گفتی کی ميشه ازاين قبرستون خلاص شيم؟
- ها گفتم. شب بدی بود . تازه من وتوخو مخصر نبوديم . بيگناه دوروز بازذاشتمون کرد او فيروزيه نامرد.
- بيگناه بيگناه. فقط خنديده بوديم به اون بد بخت سرباز صفر، شهرستانيه.
- خنده هم خو داشت. پدر نيامرزيده خمير دندان ريخته بود لا نون می خورد . هر که بود خو ميخندید نه ؟
- آره . استوار فيروزی هم وقتی شنيداول کلی خنديد. می گفت: تواين بيس هش سال خدمت همه مدل سرباز ديدم شما دوتا ديگه کلکسيون منه تکميل کردين. منو می گفت با او سربازه . راستی منم خيلی تحفه بودم؟
- ها خيلی، تحفه نطنز. يادته يی دفه شبای اول رفتی ارکان گردان گفتی سرباز بهرامی شب تو خواب خرپف ميکنه ؟
- آره اون هم خيلی ترتيب اثر داد. پا شد اومد آسايشگاه بهرامی رو بيدار کرد گفت وسايلت رو بردار. من فکر کردم الآ ن اونو می فرسته جای ديگه. نامردی نکرد جاشوبا جای تو بالا ی تخت من عوض کرد.
- خو اينا همينن ديگه باس سرباز ننه مرده رو اذيت کنن هرجور دستشان بياد.چوب کبريت مِترشونه.
- باز با اين حال دلت می خواد بمونی اينجا؟
- نه بابا ميرم . فردا اول صبح می رم پش سرم نيگاه نمی کنم راحت شدی.
- چرا نارحت شدی شب آخر. حال برا اينکه از دلت در بيارم يه آرتيس بازيه خوب برات در می آرم صفا کنی. همين جا باش تا محجوبی رو خلع سلاح کنم شب آخر يه کم بخنديم.
- خلع سلاح چيه چيکار می خای کنی؟
روی پا نشست دست مرا هم گرفت وبه زورنشاند . به برجک اشاره کرد که حالا از ميان شاخ وبرگ درختان قسمتی از آن ديده ميشد. گفت : هيس سرو صدا نکن بشين نیگاه کن.بعد خميده ميان درختان گم شد. دلم شور ميزد. بارها سرهنگ گفته یود با نگهبان شوخی نکنيد مخصوصا برای برجک خيلی سفارش کرده بود. تصميم گرفتم هومن را منصرف کنم . تا پايم راروی جدول کنار خيابان گذاشته خواستم داخل باغ شوم صدای شليک گلوله ميخکوبم کرد.
- يا سبز قبا . فرياد زدم و به طرف برجک دويدم. چشمم مستقيم به برجک بود و هرچه نزديکتر ميشدم از ميان شاخ وبرگ آن را واضح ترميديدم.کنار برجک رسيدم محجوب ميان دودِ باروت خشکش زده بود . نگهبان ديگر از پشت سرش سرک می کشيد و جلوی پای مرا نگاه ميکرد .روی يکی از پله ها برق پوکه برنجی چشمم را خيره کرد. هنوز از آن دود بر می خواست. تازه متوجه هومن شدم که درست کنار پايه برجک افتاده بود. پاهايش روی پله اول بود. دستها به طرفين بازشده بود و چشمانش به نقطه ای در بالای درخت خيره شده بود.
* * * * * * *
صبح جلوی درب جبهه داخل پايگاه غوغائی برپا بود. تقريبا نظم پايگاه به هم ريخته بود. به دستور سرهنگ با استوار فيروزی و چند سرباز سراغ پدر هومن رفتيم . از پشت نرده های ديوار پادگان چشمم به ماشين شورلت افتاد که در کنار آن مادروخواهرهومن ايستاده بودند.روز اول که به خانه آنهارفتم چقدرخواهرش ازدیدن هومن با سر تراشيده خنديده بود، می گفت: داداشی شدی مثل کله پاچه وبه سرش دست می کشيد. بيرون درست جلو درب ملاقات جرثقيلی داشت ماشين مدل بالا ئی را از کفی کاميون به روی زمين منتقل ميکرد. پدر هومن داشت با خوشحالی اطراف کاميون می گشت ودستور ميداد. وقتی چشمش به من افتاد لبخندی زد به طرف ما آمد. من واستوار فيروزی خشکمان زده بود. دستی به سر تراشيده ام کشيد دست داد و صورتم را بوسيد . در حالی که دست مرا دردستش نگه داشته بودبااستوارفيروزی دست داد و بااشاره سربا بقيه احوالپرسی کرد.خيلی سرحال بود. کاميون را به من نشان داد گفت : نيگاه کن حمود جان يه شورلت صفر برا هومن گرفتم . می خوام اولين استارت رو خودش بزنه وبارضايت دوباره نگاهم کرد.انگار چيزی رافراموش کرده باشيم متعجب دور وبرمارا نگاه کرد پرسيد : راستی هومی کجاست؟
ديگر تحمل نياوردم. خودم را در بغلش انداختم و بغضم ترکيد.فشار دستانش را روی فانونسقه ام حس کردم. از پشت سراو، استوار فيروزی را می ديدم که دستمال بزرگش را روی صورتش گرفته بود و مانند زن های عزادار گريه ميکرد. هيچوقت اورا آنقدر درمانده نديده بودم. ستوده دستها را در پشت قفل کرده بود، داشت با نوک پوتين روی خاکها خط می کشيد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32837< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي